روایت روزهای کودکی من

ساخت وبلاگ

پارت دوم:

-مامان پس تو اون کاسه زرده واسم بریز-ماست ترشی و سالادم می خوام.سبزی..سبزی داریم؟ریحون بنفشم می خوام.همین طور که پله هارو دوتا یکی می پریدم پایین تا خودمو به حوض برسونم بازم صدای عزیز جون به گوشم خورد..ننه مواظب باش.آخرش با این بالا پریدنا ی بلایی سرخودت میاری.رفتم رو پله حوض داخل آب ایستادم.تنم مور مور شد.نگام افتاد به ماهی قرمزها که گوشه حوض بی حرکت سرهاشون به هم چسبونده بودن.پیش خودم گفتم چطور تو آب سرد خوابشون می بره.با شنیدن صدای قارو قور شیکمم فهمیدم الان وقت فک کردن به نحوه خواب و خوراک و زندگی ماهیها نیست.همونطور که از پله ها بالا می ر فتم باز صدای عزیز جونو شنیدم که می گفت ننه پاهاتو خشک کن با پای خیس نری رو فرش. عزیز همچنان توی ایوان مشغول خورد کردن گوجه ها بود تا زودتر بساط رب گوجه پزون برپا بشه.وارد اتاق که شدم با دیدن سینی غذا با ی جهش خودمو پرت کردم وسط اتاق و مشغول خوردن شدم

نوشته شده در پنجشنبه چهاردهم مهر ۱۴۰۱ساعت 13:56 توسط مانلی| |

مناجات...
ما را در سایت مناجات دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : maneli430 بازدید : 67 تاريخ : شنبه 8 بهمن 1401 ساعت: 19:21