دلنوشته ی یک لعنتی

ساخت وبلاگ
از چشمهایم افتاده بودی درست روی لبهایم

تا لب باز کردم مثل مروارید قل خوردی روی سینه ام و به چشم دیدم که با ضربان قلبم بالا پایین می شدی.دست بردم تا تو را جمع کنم اما دلم نیامد نگاهت نکنم.تو می درخشیدی من لذت می بردم مثل شبنم اول صبح روی گلبرگها بودی از چشمم افتاده بودی تو را بوسیدم تو را بوییدم مثل نسیم آخر شب های پاییز و زیر لب گفتم لعنتی جان! تو درست وسط سینه ام جا داری میام رگ و خونم..تو خود تپیدن جانی لعنتی جانم.

پریناز ارشد

مناجات...
ما را در سایت مناجات دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : maneli430 بازدید : 115 تاريخ : پنجشنبه 10 آبان 1397 ساعت: 23:26