مامان بزرگمو عشقه

ساخت وبلاگ

مامان بزرگم خدابیامرز از طایفه به نام شهر بود،با صدرالاشراف که وزیر دادگستری ایران بود و ی مدت رئیس مجلس سنا و چندماهی هم نخست وزیر ایران در زمان مشروطه بود،دختر عمو پسرعمو بودن واسه همین گاهی اخلاق ارباب معابانش بیشتر نمایان می شد به خصوص وقتی نوه ها دورشو می گرفتن.مدام دستور می داد که باید هر چی میارم تا تهشو بخورید. اگه ی ساعت اونجا بودیم به اندازه ی هفته انواع خوراکیهارو تو حلقمون می ریخت بعد ولمون می کرد تو حیاط که برید آتیش بسوزونید.در ضمن خیلی ام نوه های پسرشو دوست داشت به خصوص اونایی که از تهران می اومدن که خیلی عزیز تر بودن.یادمه مقر بازی ما، ی اتاق دراز و بزرگ بود که دور تا دورش طاقچه های هشتی شکل بود و توی هر کدوم ی ظرف قدیمی.ته اون اتاقم ی انباری کوچولو که تا سقف تشک رختخواب چیده شده بود.ی روز نزدیک عید که همه نوه ها از شهرهای دور و نزدیک جمع شده بودیم و توی همون اتاق در حال بازی و ورجه وورجه، تو آنتراکت بازی اومدیم بیرون و طیق معمول خوراکی توحلقمون چپونده شد و برگشتیم.به محض وارد شدن در حالیکه مامان بزرگ نصیحت کنان همراهیمون می کرد، وسط اتاق با ی گلاب پاش شکسته روبه رو شدیم. مامان بزرگ در حالیکه متفکرانه  نگاهمون می کرد، به من که رسید گفت تو شکستی..منم که عواقب کارو می دونستم ناله کنان گفتم :عه دیدین که من اول از همه اومدم پیش شما شاید کار یکی از پسرا بوده خبمامان بزرگ نگام کرد و گفت:هیس کار خودت بوده.من موندم و ی گلاب پاش قدیمی شکسته و از همه بدتر تحمل عواقب کار نکرده.و مجازات من این بود که خدابیامرز هر لحظه دم به دم که منو می دید می گفت گلاب پاشمو تو شکستی و این قضیه تا پایان عمرش همچنان ادامه داشت. قربونت برم هنوزم عاشقتم

مناجات...
ما را در سایت مناجات دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : maneli430 بازدید : 133 تاريخ : شنبه 20 بهمن 1397 ساعت: 10:04